ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

با بچه ها در نیفتید...

_ سلام._ هیچوقت با منطق بچه ها در نیفتید،‏چون جوابی براش نخواهید  داشت و حریف نمیشید، چون منطقشون در عین سادگی، دقیق و درسته.
_ پسرکوچولو با معلمش درباره ی نهنگها بحث میکرد،‏ معلم گفت از نظر فیزیکی غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،‏زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم الجثه ای است، اما حلق بسیار کوچکی دارد،پسر کوچولو پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله ی یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانی شده بود، تکرار کرد که نهنگ نمیتواند آدم را ببلعد،‏این از نظر فیزیکی غیر ممکن است،‏ پسرکوچولو گفت: بسیار خب، پس من وقتی که به بهشت رفتم، از حضرت یونس میپرسم که چطور این اتفاق افتاد، معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چی؟ پسرکوچولو با خونسردی نگاهی به معلم انداخت و گفت: در اون صورت، شما ازش بپرسید. 

 

حقته آقا معلم تا تو باشی با بچه ها در نیفتی

 

داداشی های گلم ادامه مطلب رو فراموش نکنیدا......اگه نرید پشیمون میشید

حتما سر بزنید

نظر هم که یادتون نمیره.....

ادامه مطلب ...

آن روزها کجا هستند؟

 

چقدر دلم برای بستنی هایی که هر روز از مغازه روبروی مدرسه می خریدم تنگ شده است! چه طعم خوبی می داد، طعم کودکی ام را!

چقدر دلم برای زنگ های تفریح مدرسه تنگ شده است. وای چقدر دلم آن ده دقیقه را می خواهد، دلم می خواهد باز هم دنبال هم کنیم، کاش تمام زندگیم تکرار همان ده دقیقه ی کودکیم بود! دلم می خواهد باز هم همیشه ی خدا دست و پایم از بازی های کوچه زخمی بود، و باز هم مادرم زخم های آرنجم را پانسمان می کرد.

خدایا، دلم میخواست باز هم به مهد کودک برگردم، دلم برای بازی هایش تنگ شده. چقدر دلم پسرک مهدکودکیم را می خواهد، آن پسرک که هر روز صبح یقه ی پیراهن مخملی قهوه ای رنگم را برایم می بست! کاش هنوز هم آن پسر بچه کنارم بود. کاش آن پسر بچه هیچوقت بزرگ نمی شد. کاش هیچوقت یاد نمی گرفتم دکمه های یقه ی پیراهنم را ببندم! کاش هر روز و هر روزم تکرار نبستن دکمه های پیراهنم بود، تا هر روز صبح پسر بچه ی مهربان، بی ذره ای چشم داشت آن ها را می بست.  دلم برای آن پیراهن هم تنگ شده!!

چقدر دلم می خواهد رختخوابم کنار مادرم باشد. چقدر دلم باز هم گرمای آغوش پدرم را می خواهد. چقدر دلم می خواست باز هم دست هایم بعد از خوردن بستنی چسبناک می شد، و من مجبور بودم با دست چپ با همکار پدرم دست بدهم!

خدای من، دلم برای کودکی ام تنگ شده. دلم برای آن خندیدن ها و شادی ها تنگ شده.برای آنوقت ها که بلد نبودم بند های کفشم را ببندم. خدایا، دلم می خواهد باز هم کودک شوم. از آدم بزرگ ها، و دنیای آدم بزرگ ها، متنفرم!

راستی… خدایا، پسر بچه ی کودکیم کجاست؟! چه بر سر او آمد؟ هنوز هم با آن لبخند زیبا و چشم های پاک و بی ریاست، وقتی دکمه های پیراهنم را می بست؟ یا او هم بزرگ شده…؟! شاید یکی مثل همین عروسک ها… چشم های ریمل کشیده و موهای فشن....... آخر کجایش زیباست؟!

چقدر دلم می خواهد به پسر بچه ی کودکیم می گفتم که: “آن وقت ها، چشم ها و لبخند های کودکی اش چقدر زیباتر بود!”

چقدر کودکی مان زیبا بود. دلم برای آن وقت ها تنگ شده! عجیب هوای کودکی ام را کرده ام!

پس چه شد؟ آن روز ها کجا هستند؟ واقعا، چه بر سر ما آمد…؟!!!    

 

ادامه مطلب فراموش نشه ها

یه دنیا عکس  

ادامه مطلب ...

من و خاطره هام

 تا حالا به این چندتا صفت بچه ها و دنیای قشنگ اونا توجه کردین؟
ــ دارند بازی میکنند، یه دفعه وسط بازی، به هر دلیلی باهم قهر میکنند، اما معمولا این قهرشون طولانی نیست و خیلی زود و بی هیچ کینه ای دوباره باهم آشتی میکنند. این قهر و آشتی شون خیلی دوست داشتنیه!
ــ میشینند تو دنیای بچگی خودشون، با خاک و گل و یا شن و ماسه و یا با همین خونه سازیهای پلاستیکی یه خونه میسازند که برا خودشون که خیلی هم قشنگه. گاهی زمان زیادی هم برای این ساختن صرف میکنند، اما بعداز یه مدت کوتاهی اونو خرابش میکنند. یعنی میسازند، بهش دل نمیبندند. چقدر این صفت قشنگه!!!
ــ یا مثلا یه وقتایی به یه چیزی پیله میکنند و اونو به هر قیمتی میخوانش. اونقدر گریه و پافشاری میکنند تا بدستش بیارند. تازه به همونی هم بدست آوردند باز هم دل نمیبندند. اینکه هر چیزی رو با سلاح گریه میگیرند خوب نیست؟
پیامبر میگند من این سه صفت بچه ها رو خیلی دوست دارم.
راستی شما چی؟ کدوم صفت بچه ها رو دوست دارید؟    

 

 

 

 دوستای گلم شنبه برای من فقط روز عید قربان نبود روز تولدم هم بود قرار بود این آپ رو اونروز انجام بدم اما چون آماده نبود امروز واستون میزارم 

من وخاطره هام 

یه چند خاطره شیرین.....در ادامه مطلب 

نظر هم فراموش نشه ها.......

ادامه مطلب ...

یه شعر و یه داستان (نامه ای به پدر)

یه شب خوب توآسمون    یه ستاره چشمک زنون


                                              خندید وگفت کنارتم      تا آخرش تاپای جون


ستاره قشنگی بود          آروم وناز ومهربون


                                             ستاره شد عشق منو     منم شدم عاشق اون


ماه اومد ستاره رو           دزدید وبرد نامهربون


                                             ستاره رفت بارفتنش      منم شدم بی همزبون


حالا شبا به یاد اون    چشم میدوزم به آسمون


                                             دلم میخواد داد بزنم       این بود قول وقرارمون


تو رفتیو با رفتنت     نذاشتی حتی یه نشون


                                              دوست دارم ستاره جون    تاآخرش تا پای جون 

 


داداشی های گلم حتما به ادامه مطلب بروید یه داستان قشنگ گذاشتم حتما اونو بخونید...... 

نظر یادتون نره ها......

ادامه مطلب ...

دو تا پسر

سلام دوستای گلم.امروز میخواستم یه سوالی عجیب و  غریب ازتون بپرسم وشما هم از اون جوابهای خوشکل واسه ی ما بذارید در ضمن اگه میتونیت به بقیه هم بگین بیان و نظر بدن ببینیم تهش چی از آب در میاد: 

چه مشکلاتی جلوی پای دو پسر برای با هم زندگی کردن زیر یک سقف وجود داره ؟ 

یعنی دو تا پسر توی یه خونه با هم زندگی کنن دور از خونه ی پدریشون.

به خانواده ها چطور میشه این مسئله رو  عنوان کرد و عکس العمل اونها چی میتونه باشه ؟

آیا بعد از جدا شدن از خانواده مشکلاتی ممکنه پیش بیاد و اگه آره چی مثلا ٌ؟ 

  

و اگه سوال ونظری دارید به ما بگید ممنون.......