ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

کاش یکی پیدا میشد....

وقتی گناه می کنم از خودم بدم میاد. حتی وقتی گناه می کنم بازم فکر تو هستم. من از گناه بدم میاد خدا.


خدایا هر چقدرم که سخت باشه، هر چقدر هم که مشکلم بزرگ بشه، من نباید تن به گناه بدم. نمیشه خدایا. حتی اگه تو وجود نداشته باشی، حتی اگه خدایی نباشه و پاکی ای وجود نداشته باشه، بازم من نمیتونم گناه کنم. خدایا آخه من دنیام با این چیزا فرق داره!


خدایا منو ببخش. من دیگه گناه نمیکنم. قول میدم خدا. به همین اشک چشام قسم که دیگه هیچ وقت گناه نمی کنم….


من دیگه گناه نمی کنم خدا. حتی اگه تموم دنیا تنهام بزارن. حتی اگه همه ی دنیا دلم رو بشکونن. حتی اگه همیشه چشام خیس باشه.


خدایا قبول کن سخته! خدایا سخته. خدایا هر چقدرم سخت باشه، من نمیخوام گناه کنم.


خدایا تورو خدا تو بفهم. من بهشتت رو نمی خوام. من فقط از گناه بدم میاد، حتی اگه بهشت و جهنمی هم نباشه، با گناه دنیا واسم جهنم میشه و با تو بهشت.


خدایا، من دلم لذت گناه رو نمی خواد،من دلم نمی خواد از گناه لذت ببرم!


خدایا،من فقط یکی رو میخوام که بتونم واقعا دوسش داشته باشم نه اینکه بخوام تظاهر به دوست داشتن بکنم.خسته شدم از این بازی ها. چرا من اینقدر سخت گیر شدم؟؟؟چرا؟؟؟ چرا دلم هر کی رو قبول نمیکنه؟؟؟ کاش یکی پیدا میشد که واقعا دوسش داشته باشم....کاش.


خدایا کمکم میکنی؟؟؟



ادامه مطلب فراوش نشه+نظر

بازم یه داستان جالب


ادامه مطلب ...

فرشته های بی بال+داستان آقا پترس

گفتم: امشب انگار با همه ی شب ها فرق دارد. به آسمان نگاه کن! انگار سقف آسمان کوتاه شده!

گفت: ستاره ها چقدر نزدیک شده اند، آدم حس می کند اگر دست به آسمان بلند کند دستش به ستاره ها می رسد.


گفتم: چقدر دلم یه مشت ستاره میخواهد!


گفت: چشم هایت را باز کن، فرشته ها را میبینی؟ گوش هایت را باز کن، حتما صدای بال زدنشان را می شنوی. امشب فرشته ها پایین آمده اند، همه جا پر از فرشته است! آمده اند تا دعاهایت را ببرند، دست خالی شان نگذاری!


گفتم: کو فرشته ها؟! پس چرا من نمی بینمشان؟!


گفت: گوش هایت به دروغ شنیدن عادت کرده است و چشم هایت به بد دیدن! مگر کور و کر هم می تواند ببیند؟!


و من هیچ نگفتم.


گفت: بچه ها پاک به دنیا می آیند، در چشمانشان می شود خدا را دید، حرف خدا بر زبانشان جاریست، کودکان تجلی خدا بر روی زمین هستند. کودکان فرشتگانی اند، که فقط بال ندارند!


گفت: آدم ها چقدر زود تغییر می کنند. چقدر زود همه چیز را از یاد می برند، کودکانی که بوی خدا می دادند، حتی خود آدم ها هم نمی فهمند که کی و کجا شیطان پاکی شان را می دزدد!


و من چشم هایم خیس بود…


ادامه مطلب یادتون نره ها.......یه داستان خیلی قشنگ....حتما بخونیدش

ادامه مطلب ...

خدای درون ما+داستان

حتما متوجه هستید که درون هر یک از ما دو نیروی متضاد و البته قوی همیشه با هم در گیر هستند. شاید تصور ما آدم ها از شیطان به عنوان یک موجود خارجی در محیط که مدام مشغول گول زدن(!) ماست کمی غیر منطقی وبیشتر شبیه آموزش کوکان برای شستن دست ها قبل از غذا بنظر برسد! اما چه کسی میتواند وجود شیطان و تفکرات شیطانی را در خود انکار کند؟!


من معتقدم که خدا جزئی از وجود آدم هاست. شاید تعبیر صحیح تر این حدیث قدسی که: “خداوند از رگ گردن نیز به انسان نزدیک تر است” نمایانگر این موضوع باشد. خدا حقیقتا در آسمان، یا در سنگ و سیمان کعبه نیست. در لابه لای صفحات کتاب های قطور احکام و نماز هم نیست. جایی دوری نرویم… خدا همین جاست، در درون خود ما!


حتما شنیده اید که می گویند: “حرف راست را از بچه باید شنید” می دانید چرا؟ چون بچه ها فرشتگان زمین اند که فقط بال نداند. کودکان راست می گویند، چون نمی توانند دروغ بگویند! چون خدای درونشان قدرتمند است! همه انسان ها در درون خود خدایی دارند. تا کنون شده است که گناهی را انجام دهید و هیچ احساس گناهی نکنید؟! مطمئنا وقتی رشوه می دهیم، دروغ می گوییم، یا زنا و بی عفتی می کنیم، عمق وجود ما، ناخودآگاه از کثیف بودن و اشتباه بودن این ها به ما می گوید. هر چند که ما با هزار و یک بهانه ی بی ربط خودمان را قانع می کنیم به انجام گناه! چه قدر زیبا گفته است مهدی میرانی، وقتی می گفت: “کلاه گذاشتن بر سر دیگران ساده تر از آن است که تصورش را بکنید، از آن ساده تر این است که سر خومان را کلاه بگذاریم!!”


از خدای درون گفتم. خدایی که به خود آن شخص تعلق دارد، آری خدای درون. من به کلمه ی “خدای درون” اعتقاد دارم، اما نزدیک ترین مصداق برای خدای درون چیزی نیست جز “وجدان”!


+ وجدان خفه کن!

من از کودکی هیچ وقت نمی توانستم دروغ بگویم. حتی اگر این دروغ شکستن وسیله ای باشد که بدانم به خاطر آن سخت تنبیه می شوم. چون زشتی و پلیدی دروغ گفتن را با تمام وجود احساس می کردم. تحمل تنیه را داشتم اما تحمل گناه به این سادگی را نه! اکنون نیز همان احساس پاک را دارم، اما چیز های جدید هم یاد گرفته ام، چیز هایی مثل اینکه چگونه سر خودم و احساساتم کلاه بگذارم! بنابر این بین راست گفتن و از دست دادن و از آن طرف دروغ گفتن و به دست آوردن، راحت ترین راه را انتخاب می کنم و آن این است: دروغ می گویم، حتی اگر به قیمت کلاه گذاشتن به سر خودم تمام شود! مگر نه اینکه همه روز شب سر همدیگر کلاه می گذارند؟! جالب اینجاست که خودم هم خوب می دانم چه کلاه گشادی بر سرم رفته! برایم دردناک تر این است که این کلاه را خودم با دست های خودم بر سر خودم گذاشته ام!


همه ما آدم ها فرقی نمی کند خوب یا بد زشت و زیبا و با هر درجه ای از ایمان خدای درون خود را داریم. فکر نمی کنم به کتاب احکام و استفتاء و مرجع تقلید(!) نیازی باشد. چرا تقلید؟! وقتی خدای درون ما بی واسطه برای ما حرف میزند! 

نوشته:مهدی



ادامه مطلب و یه داستان شیرین و جالب.......یادتون نره ها.......

نظر هم بدین...باشه؟؟؟

ادامه مطلب ...

کودکان شهید

خداوند کودکان را خیلی دوست دارد. وقتی پدر یا مادر بوسه ای برگونه کودکش می زند برای او حسنات نوشته می شود. رسول خدا (ص) فرمود: «اگر خواستید دعایتان مستجاب شود کودکان را در جمع خود قرار دهید تا آمین بگویند.» شهادت کودکان در کربلا نشان داد برای پاسداری از دین، بچه ها هم می توانند سهم داشته باشند. همین شهادت ها بود که مردم را بیدار کرد و ستمگران را رسوا نمود. یکی از کودکانی که در تاریخ کربلا درخشید، عبدالله فرزند امام حسن (ع) است. امام حسین (ع) به بانوان فرموده بود: «نگذارید این کودک از خیمه بیرون بیاید.» اما وقتی امام حسین(ع) تنها شد و دشمن آن حضرت را محاصره کرد و از اسب به زمین انداخت؛ این کودک به سوی عمو آمد و مثل یک مرد در مقابل دشمن ایستاد و گفت: «نمی گذارم عمویم را بکشید.» دشمن سنگدل هم با شمشیری دست کودک را جدا کرد. عبدالله خودش را روی سینه امام حسین (ع) انداخت و در آغوش عمو به شهادت رسید. به جز عبدالله کودکان دیگری هم با خون خود تاریخ کربلا را نوشته اندکه خوشبوترین آنها کودک شش ماهه- حضرت علی اصغر (ع) – است که در پیشگاه خداوند خیلی آبرو دارد به باب الحوایج مشهور است.   

کربلا فقط مردانی بزرگ نداشت بلکه بزرگمردان و بزرگزنان کوچکی نیز داشت:علی اصغر...رقیه......عبدالله....سکینه......دوطفلان مسلم و...... 

آنها را هم از یاد نبریم آنان هم  بچه های فاطمه بودند  

طفلان مسلم......ادامه مطلب فراموش نشه + نظر 

ادامه مطلب ...

بچه های محرم

نه٬ به شما بچه ها زنجیر نمی دهیم.
بچه شلوغ میکنند.
عزاداری ما را به هم می ریزند.

بچه ها به گوشه حسینیه می خزند و جثه کوچکشان را پای دیوار می کشند. اندکی بعد خیسی چشمانشان را با آستین پیراهنشان خشک می کنند و می زنند به کوچه و خیابان.
زمین خاکی محله بچه ها را می پذیرد؛ با نسیمی که بوی اسپند دارد گرد هم جمع می شوند٬بغضشان می شکند و بی خجالت گریه می کنند.

بزرگترینشان پیشنهادی می دهد.به دنبال آن پول تو جیبی بچه ها روی یک دستمال کهنه جمع می شود. پول ها را می شمارند. برای بر پا کردن یک حسینیه کوچک خیلی کم است. تنها به شربت روز عاشورا می رسد.
اما نومیدی درمیانشان نیست. پول ها را در فاصله کوتاهی به یک سماور چای گرم تبدیل می کنند و سر گذر می آورند. بعد بین مردم عزادار پخش می کنند. و پولهایی که آن ها از روی رغبت داده اند را جمع می کنند و...

شب اول عزاداری هر کسی را می پذیرند. بچه های محله بالایی٬ محله پایینی همه در حسینیه کوچکی ــ که از چند تا چادر مشکی فرسوده و رنگ و رو رفته ساخته شده ــ جمع می شوند و در تاریک روشن هواست که صدای حسین جان بچه ها با ضرب آهنگ سنج و طبل می آمیزد. و شب بعد علامت چند تیغه شان که با زحمت چند نفره ساخته شده پیش می اندازند و صدای نوحه خواندن و زنجیر زدنشان پشت حسینیه بزرگتر ها در کو چه های باریک و قدیمی محله می پیچد.
*از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین...* 

 

ادامه مطلب فراموش نشه + نظر

ادامه مطلب ...