ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

شاید همین باشد...

گفتم: خدای من دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا ، بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟


گفت: عزیز تر از هرچه هست! تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من آنی خودم را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.


گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آنهمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم؟


گفت: عزیزتر از هر چه هست! اشک تنها قطره ای ست که قبل از آنکه فرود آید، عروج میکند. اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم؛ آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که، عزیز تر از هرچه هست! از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.


گفتم: پس چرا این همه درد در دلم انباشتی؟


گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، میخواستم برایم سخن بگویی آخر تو بنده ی من بودی. و چاره ای نبود جز نزول درد زیرا تو این گونه شد که صدایم کردی.


گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟


گفت: اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر « خدا خدای» تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار میکنی همان بار اول شفایت میدادم.


گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت....


گفت: عزیزتر از هرچه هست من دوست تر می دارمت....

من مثل شما نیستم

سر به دیوارها میکوبم و از ابله بودن مردم گریه را سر میدهم آری از ابله بودن مردمی که فریاد


آزادی را با زنجیر دست هایشان خفه می کنند مردی را سرور خود میکنند غافل از آنکه شیطان


روزگار است خون پاک برادریشان را به ناپاکی روزگار تقدیم میکنند نون سفره ی یتیمی را با لذت


تمام میخورند و قهقهه سر میدهند مردمی که حتی به خدای خود هم دروغ میگویند آه سر میدهم و


گریه میکنم و فریاد میزنم ای ابلهان پول پرست تا به کی میخواهید با وجدان ناپاک خود شب را به


روز و روز را به شب برسانید.



ای بی عدالتان.... قلبم را پاره پاره کردید هیچ نگفتم.... صدایم را آواره ی دشت سکوت کردید.... بر


پیشانی ام مهر محکومیت آزادی را زدید..... دستانم را به طناب دوزخ خود پیچیدید..... صورتم را به


سیلی های ناآرام خود نوازش دادید..... و حالا مرا به گوشه ای از دنیای ناشناس دورنگی تبعید میکنید


تا من هم همانند شما شوم.... اما من زاییده ی عدالتم...... سخنم آزادیست و آرزویم نابودی شما.  


ادامه مطلب و یه داستان جالب

فراموش نکنیدا....


ادامه مطلب ...

دنیا مال منه.....اگه بخوام

بهترین دوست اون دوستیه که بتونی ساکت باهاش روی یک سکو بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی احساس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی


ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وقتی دوباره چیزی رو به دست نیاوردیم نمی دونیم چی رو از دست دادیم


اینکه تموم عشت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که اون هم همین کار رو بکنه پس از اون انتظار عشق متقابل رو نداشته باش فقط انتظار داشته باش تا عشق آروم توی قلبش رشد کنه و اگه اینطور نشد خوشحال باش که توی قلب تو رشد کرده


در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد و در یک ساعت میشه کسی رو دوست داشت و در یک دقیقه و در یک دقیقه میشه عاشق شد ولی یک عمر طول میکشه تا کسی رو فراموش کرد دنبال نگاه ها نرو چون میتونن تو رو گول بزنن دنبال دارایی نرو چون کم کم افول میکنه دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با لبخند میشه یک روز تیره رو روشن کرد کسی رو پیدا کن که واقعا بتونه تو رو شاد کنه کسی که واقعا دوسش داشته باشی


دقایقی توی زندگیت هستن که دلت اونقدر برای یک نفر تنگ میشه که دوست داری اون رو از توی رویاهات بیرون بکشی و توی دنیای واقعی بغلش کنی


رویایی رو ببین که میخوای... جایی برو که دوست داری... چیزی باش که میخوای باشی... چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی 


همیشه خودتو جای دیگران بگذار اگر احساس میکنی چیزی ناراحتت میکنه احتمالا دیگران رو هم آزار میده


شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن اونها فقط از اونچه که توی راهشون هست بهترین استفاده رو میکنن



شادی برای اونایی که گریه میکنن یا صدمه میبینن زندس برای اونایی که دنبالش میگردن یا امتحانش کردن چون فقط اینا هستن که اهمیت دیگران رو توی زندگیشون میفهمن


عشق با یه لبخند شروع میشه با بوسه رشد میکنه و با اشک تموم میشه.. روشن ترین آینده  روی گذشته ی فراموش شده شکل میگیره..نمیشه تا وقتی که دردها و رنجها رو دور نریختی توی زندگی پیش بری



وقتی بدنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه میکردی و بقیه میخندیدن سعی کن جوری زندگی کنی که وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن  .........



پس حالا تموم غصه هاتو دور بریز که دنیا مال توهه دنیا با تموم قشنگی ها و خوبی هاش... البته اگه خودت بخوای.... به تموم آرزوهات میرسی اگه خودت بخوای.... مطمئن باش اگه خودت چیزی رو بخوای اگه واقعا همت داشته باشی مطمئن باش بهش میرسی به شرط اینکه هیچوقت نگی نمیتونم...


ادامه مطلب+نظر هم فراموش نشه...

ادامه مطلب ...

چشم هات رو خوب باز کن...

“نیمه ی پر لیوان رو ببین!” ، “مثبت باش!” ، چقدر این جمله ها تکراریه! اما جالبه که همیشه هر چیزی که مرتب توی گوش آدم فرو میشه، کم کم تکراری میشه، ارزشش رو هم از دست میده و در نتیجه اثرش کمتر هم میشه.


انگار گوش های ما حساسیتشون به این کلمات کم شده!


خب… گوش های من هم درازتر از مال بقیه نیست… اما اون چیزی که آدم با تمام وجود و بی واسطه حس می کنه، دیگه چیزی نیست که بشه انکارش کرد.


خب، کمی فکر کنیم… چیا داریم؟ چیا نداریم؟! … پول؟ ثروت و مقام؟ شهرت یا زیبایی؟ علم و دانش؟ شایدم مدرک تحصیلی؟ هان؟؟! یا شاید هم گاهی یک دل…!


ممکنه با خودمون بگیم که فلان بازیگر یا خواننده ی معروف تموم این چیز ها رو داره، اما واقعا تمام دارائی آدم و داشته های یک انسان فقط همین مسائل مادیه؟!


جالب اینجاست که اگه کسی این چیز های مادی رو داشته باشه، به ندرت احساس کمبود می کنه؛ اما بر عکس، کسی که جنبه ی معنوی و روحی زندگیش غنی باشه ولی از لحاظ جسمی یا مادی موردی داشته باشه، احساس کمبود خیلی شدیدی می کنه!


کلا ما به چشم هامون عادت دادیم که فقط چیز هایی رو که میبینن باور کنن. غافل از اینکه هر چیزی دیدنی نیست و گاهی هم باید با چشم دل دید.


صبر کن… بزار ببینم چی دارم… پدر و مادر (نه به معنای تنها رابطه ی خونی و تولید مثلی، به معنای اینکه واقعا دوسشون دارم!) ، چندتا داداش! (اگه حق انتخاب داشتم، شک ندارم باز هم همینا رو انتخاب میکردم) ، از نظر ظاهری… اووف….! آخر کمبودم! اما خب صبر کن یکمی بیشتر فکر کنم…


پاهام شاید زشت و کج و کوله باشن، اما من “میتونم” راه برم! (این رو اون پسری که توی دانشگاه پااش میلنگید بهم فهموند-غصه میخوردم که چرا کفش ندارم، دیدم یکی پا نداره!) ، شاید دست هام دراز و بد فرم باشن، اما من “دست” دارم! (این رو اون پسری که با دندوناش نقاشی میکشید یادم داد) ، شاید گوش هام زشت باشن اما من “میشنوم”! (اینو وقتی یاد گرفتم که برای یک هفته یکی از گوش هام نمیشنید و پزشکا گفتن کر شده. کری یک طرفه گوش…. ولی خب… الآن میشنوه!) ، درسته که شاید هارمونی صورتم خیلی بد نواخته شده، اما با همین بد نواخته شدنش هم باز هم یک هارمونی هست، یک هارمونی زشت و دوست داشتنی.


من دل دارم. دلی که خیلیها ندارن، یا اینقدر سیاه شده که نداشتن از داشتنش بهتره! (این رو اون وقتی فهمیدم که دلم واسه کسی سوخت! دلم گرفت دلم واسه کسی تنگ شد و وقتی که دلم رو کسی شکوند فهمیدم) من چشم هام غیر دیدن کار های دیگه هم میتونه بکنه. (اینو گریه هایی که برای مردن پدر یک شخصیت داستانی فیلم کردم-با اینکه میدونستم فقط یک داستانه)


آخرش یاد این جمله میفتم که: نگذار اشک هایی که برای رفتن خورشید میریزی، تو را از دیدن ستاره ها باز دارد (یه چیزی در همین مایه ها)


آخر از همه هم… من یک آدمم. با هر شکل و قیافه و کالبد و پوست و استخون… من انسانم. من یک مرد، یک بچه ام… من هنوز هم زنده ام دارم نفس میکشم! هنوز فرصت دارم. هنوز لب هام میتونن بخندن، بخندونن. هنوز چشم هام از مرگ یک بچه خیس میشه… هنوز خدا رو باور دارم، حسش میکنم… من هوز چیز های دوست داشتنی زیادی توی زندگیم دارم… نمیخوام چند تا کمبود جسم و مادی باعث شه این همه چیز های خوب رو نبینم…


خدا کمکم کن به جای فکر کردن به نداشته ها ی ناچیز و بی ارزشم، به همه داشته، به داشته هایی که خیلی وقته توی دنیا کمیاب شده فکر کنم. به اون عشق پاک و خالصی که امروز فقط اسمی ازش مونده اما من به معنای واقعی حسش میکنم فکر کنم. خدا، کمکم کن مدیون این همه نعمت هات نشم، خدایا، بهم نیرو بده، کمکم کن تا قوی باشم، کمکم کن تا هیچ وقت احساس کمبود و حقارت نکنم. خدا کمکم کن فراموش نکنم چه چیز های با ارزشی توی زندگیم دارم…خدایا کور شم اگه یادم بره.

خدایا من به تموم داشته هام راضیم چون همه هم از من راضین...

 

ادامه مطلب یادتوووووون نره......


ادامه مطلب ...

و شروع شد...

…و شروع شد… تمرین بد بودن. دیدم چقدر خوب است وقتی آدم بد می شود، و چقدر بد بود وقتی خوب بودم! وقتی بد شدم به همه ی خواسته هام رسیدم. تازه دیدم همه چقدر از آدم های بد خوششان می آید! فهمیدم که چرا خوبی و پاکی دیگر در این دنیا وجود خارجی ندارد. با بد بودن به همه چیز رسیم. آدم ها به من تلفن می زدند تا با من ساعت ها صحبت کنند آخر میدانی، من خیلی بد بودم! و این چه خوب بود!  

    

به آدم ها که نگاه می کنم، به وبلاگ هایشان (که برگرفته از احساساتشان است) نگاه می کنم… همه جا پر شده از حرفهای عاشقانه، وبلاگ هایی را میبینم که از عشق می گویند، اما عکس هایشان نشان دهنده ی چیز دیگری است نه عشق!

 

میبینم دختری را که هنوز به یاد عشق بازی چند سال پیش خود با پسری است… هنوز هم مزه ی آن از زیر دندانش بیرون نرفته! دختر ها و پسر هایی که وبلاگ عشقی شان مملو از عکس لبو و بوسه است. اگر این ها عشق است، خواهش میکنم به من نشان دهید، پس شهـ ـوت چیست؟؟؟!!! 

 

حالا اما گذشته است. من هم بد شدم. مثل بقیه. حالا همیشه دروغ می گویم، دیگر می دانم عشق چیست!!! من بد شده ام… خیلی بد… 

   

اما هر چقدر م که کثیف شده ام، هر چقدر که کثیف هستم، اما دل من هنوز همان است. هنوز هم از بد بودن بدم می آید، اما انگار نمی شود بد نبود… 

   

دلم میخواست به خدا بگویم. آخر خدایا چرا من را مجبور به بد بودن کردی؟! چگونه انتظار داری در دنیای که همه گرگ هستن گرگ نبود؟! اصلا خدایا تو تا کنون چند بار آدم بوده ای که بفهمی من چه کشیده ام؟! چقدر دلم می خواست سرم را بر شانه ی خدا می گذاشتم و آرام گریه می کردم… خدایا من هنوز دلم می خواهد کودک باشم. خدایا دلم برای کودکیم تنگ شده. چقدر از خودم بدم می آید. من خیلی کثیف شده ام… 

  

اولین قدم برای اینکه “خودم باشم” اینه که خودم بفهمم چقدر کثیفم… باید بفهمم چقدر تغییر کردم، چقدر کثیف شدم. اولین قدم برای تغییر اینه که از وضع موجود خسته بشی… من دیگه خودم نیستم… از اینی که هستم بدم میاد!

 

 

ادامه مطلب و یه داستان... فراموش نشه ها + نظر

ادامه مطلب ...