ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

و شروع شد...

…و شروع شد… تمرین بد بودن. دیدم چقدر خوب است وقتی آدم بد می شود، و چقدر بد بود وقتی خوب بودم! وقتی بد شدم به همه ی خواسته هام رسیدم. تازه دیدم همه چقدر از آدم های بد خوششان می آید! فهمیدم که چرا خوبی و پاکی دیگر در این دنیا وجود خارجی ندارد. با بد بودن به همه چیز رسیم. آدم ها به من تلفن می زدند تا با من ساعت ها صحبت کنند آخر میدانی، من خیلی بد بودم! و این چه خوب بود!  

    

به آدم ها که نگاه می کنم، به وبلاگ هایشان (که برگرفته از احساساتشان است) نگاه می کنم… همه جا پر شده از حرفهای عاشقانه، وبلاگ هایی را میبینم که از عشق می گویند، اما عکس هایشان نشان دهنده ی چیز دیگری است نه عشق!

 

میبینم دختری را که هنوز به یاد عشق بازی چند سال پیش خود با پسری است… هنوز هم مزه ی آن از زیر دندانش بیرون نرفته! دختر ها و پسر هایی که وبلاگ عشقی شان مملو از عکس لبو و بوسه است. اگر این ها عشق است، خواهش میکنم به من نشان دهید، پس شهـ ـوت چیست؟؟؟!!! 

 

حالا اما گذشته است. من هم بد شدم. مثل بقیه. حالا همیشه دروغ می گویم، دیگر می دانم عشق چیست!!! من بد شده ام… خیلی بد… 

   

اما هر چقدر م که کثیف شده ام، هر چقدر که کثیف هستم، اما دل من هنوز همان است. هنوز هم از بد بودن بدم می آید، اما انگار نمی شود بد نبود… 

   

دلم میخواست به خدا بگویم. آخر خدایا چرا من را مجبور به بد بودن کردی؟! چگونه انتظار داری در دنیای که همه گرگ هستن گرگ نبود؟! اصلا خدایا تو تا کنون چند بار آدم بوده ای که بفهمی من چه کشیده ام؟! چقدر دلم می خواست سرم را بر شانه ی خدا می گذاشتم و آرام گریه می کردم… خدایا من هنوز دلم می خواهد کودک باشم. خدایا دلم برای کودکیم تنگ شده. چقدر از خودم بدم می آید. من خیلی کثیف شده ام… 

  

اولین قدم برای اینکه “خودم باشم” اینه که خودم بفهمم چقدر کثیفم… باید بفهمم چقدر تغییر کردم، چقدر کثیف شدم. اولین قدم برای تغییر اینه که از وضع موجود خسته بشی… من دیگه خودم نیستم… از اینی که هستم بدم میاد!

 

 

ادامه مطلب و یه داستان... فراموش نشه ها + نظر

ادامه مطلب ...

بوسه های خیس یه فرشته کوچولو

عشق یعنی چی؟ اصلا به عشق اعتقاد دارید؟ عشق رو چی معنا میکنید؟ شاید نوشته ی مهدی معنای ناگفته تری از عشق رو بگه...عشق به معنای واقعی..... 

******  

****** 

هیچوقت نتونستم مثل خیلی از آدما منکر وجود چیزی به اسم عشق بشم. با وجود اینکه خیلی از آدم ها دروغ شنیدم و بیشتر از همه خیانت دیدم و شنیدم. با اینکه قلبم رو شکوندن و فقط به جرم اینکه نمی خواستم مثل خیلیا گرگ باشم، بره هه واسم از گرگ هم درنده تر شدن، با اینکه می بینم چه جوری آدما روی خودخواهی هاشون اسم عشق رو میزارن، اما باز هم نمیتونم منکر وجود چیزی با نام عشق بشم و قیدش رو بزنم. 


آخه مگه میشه چیزی رو انکار کرد که لحظه لحظه دارم حسش می کنم و نفس نفس زندگیم باهاش زندگی میکنم؟! 

من میفهمم عشق رو، من حس کردم عشق رو، اون وقتی که نصفه های اون شب، با آهنگ معین برای خواهر کوچیکم گریه می کردم. وقتی یادم میاد که چه جوری با گریه از خدا میخواستم که اون دندون مبینا که وقتی زمین خورد افتاده، درست بشه و در عوض خدا همه چیزم رو ازم بگیره… 


آخه، فکر میکردم که مبینا بزرگ میشه، میترسیدم وقتی بزرگ بشه به خاطر اینکه یکی از دندونهاش نیست بچه ها مسخره اش کنن، غصه اش بگیره، گریه کنه…

آخه به خود خدا قسم، تموم زندگیم اون خنده های مبیناس… همه کار میکنم تا فقط اون بخنده…
 

خدایا، تو رو خدا، نشه که غم رو لباش بشینه. نشه که چشم هاش خیس باشه، خدایا تورو خدا نزار اون غصه اش بگیره. خدایا، نشه که لب هاش، لب پاییز رو ببوسه…

فکر میکنم اگه قراره چیزی به اسم “عشق” وجود داشته باشه، باید یه همچین شکلی باشه… فرقی نمیکنه عشق بین خواهر برادر، زن و شوهر، دختر پسر، عشق به خدا، یا هر چیز دیگه. عشق عشقه! این ما آدما هستیم که برای اینکه گند کاری و کثافت کاری هامون رو با کلمات قشنگ بپوشونیم تا بوی گندش در نیاد، روی اون کثافت کاری اسم عشق گذاشتیم. اونقدر هم به خودمون تلقین کردیم، که باورمون شده عشق یعنی این! 

شاید اگه مبینا رو نداشتم و یه فرشته کوچولو عشق رو واسم معنا نمی کرد، هیچوقت دروغی به این بزرگی رو باور نمی کردم. دروغ قشنگی به اسم “عشق”!

شاید اگه تو هم یه دختر کوچولوی مهربون از رفتنت به سفر ناراحت بشه و بعد رفتنت فقط چون نتونسته باهات خداحافظی کنه، گریه کنه و وقتی گریه می کنی، همپای تو اشک از چشم های قشنگش بریزه و صادقانه و بی ریا باهات گریه کنه و اشک هات رو با دست هی کوچولوش پاک کنه. وقتی غصه داری، همش قلقلکت بده و بخندونتت. 

وقتی واست نقاشی های خوشگل خوشگل بکشه و بالای تپه ی نقاشیش یه کلبه بکشه که بالای اون نوشته: “کلبه ی مهدی و مبینا”. وقتی واست نامه بنویسه که: “داداش من خیلی تو رو دوست دارم. میدونی عزیزم. درساتو خوب بخون تا من بیام پیشت. درظم(=درضمن) مواظب خودت باش. فدات آبجی. همیشه با تو. امضا : مبینا” و دور نامه ای رو که برات نوشته میسوزونه تا رمانتیک بشه! 

اون وقت، مثل من حتما می فهمیدی که عشق اصلا اون چیزی نیست که توی فیلم ها نشونت دادن و توی قصه ها یادت… 

شاید من نتونم بگم عشق چیه. انگار گفتن بعضی چیزها با لغات و کلمات سخته، وقتی هنوز لغتی که باید اختراع نشده باشه!
 

اگه عشق فقط یه افسانه و یه دروغ زیبا برای تحمل نازیبایی های آدم ها نباشه و هنوز چیزی به نام عشق توی دل ما آدما وجود داشته باشه، باید یه همچین شکللی باشه… 

آره… عشق باید یه چیزی توی مایه های اون وقتی باشه که دارم از خواب میمیرم، ولی باز هم با مبینا هواپیما بازی میکنم…
 

مثل وقتی که برای اون مداد رنگی ۲۴ رنگ خریدم اما برای خودم ۱۲ رنگ.
مثل اون وقتی که بهم میگه: “داداش فردا امتحان دارم، برام دعا کن!”
مثل وقتی که بهم میگه: “قبل خواب یادت نره که (قل هو اللهُ احد) بخونی”
مثل اون وقتی بهم تلفن میکنه که منم برم آبمیوه ام رو بخورم، چون چند صد کیلومتر اونورتر اون هم داره از همون آب میوه میخوره!
مثل همین الآن که دلم براش خیلی تنگ شده
مثل چند ساعت پیش که گریه ام گرفته بود…
 

عشق باید یه همچین چیزی باشه… عشق باید چیز خوشمزه ای باشه! بایست طعم اون پاستیلی رو بده که میدونم مبینا خیلی دوست داره. 


عشق بایست طعم اون بستنی ۱۰۰ تومنی رو بده که واسه خودم خریدم، وقتی برای اون بستنی ۱۰۰۰ تومنی گرفته بودم… یا شاید طعم اون گاز از بستنی مبینا، که به زور بهم می داد… 

آره… عشق باید یه همچین چیزی باشه. مثل وقتی مبینا قاشق پر از شکلات صبحانه رو توی دهنم میزاره و بدون اینکه تمیز و کثیف بودن قاشق براش مهم باشه، باقیمونده ی شکلات دهنی منو از روی قاشقی که از آب دهنم خیسه میخوره…
 

مثل وقتی که خودم رو شکل بچه ها میکنم تا همبازی خوبی براش باشم. 


وقتی اینقدر بهش فکر میکنم که شبیه اون شدم. اونقدر که دوستم با شوخی گفت که شیزوفرنی دارم! وقتی دوست هام مسخره ام میکنن که رفتارم شبیه بچه های مهد کودکی میمونه.
 

مثل وقتی که همیشه وقت برگشتنم به خونه، براش خوراکی میگیرم، تا منو دوستم داشته باشه! 

آره، به گمونم عشق باید یه همچین چیزی باشه. مثل اون وقتی که مبینا رو می بوسم.
آخ که چه حس خوبی بهم میده، وقتی از لب هاش بوسه می گیرم…
این بوسیدن من، چقدر شبیه بوسیدن لب دوست دختر دوست پسر ها وقتی از هم کام میگیرن میمونه. و چقدر با اون ها فرق داره!!!
 

مطمئنم اگه آدم ها میدونستن بوسیدن لب های یه دختر بچه، یه فرشته کوچولو، چه طعم خوبی میده، هیچوقت حاضر نمیشدن لب هاشون رو به لب های هر کسی بچسبونن و بوسه هاشون رو خرج شهوت و هوس نمیکردن، وهیچوقت روی لب بازی های دختر و پسرها اسم “عشق بازی” نمیزاشتن! 

خدایا، دلم برای آدم هات میسوزه. آدمایی که یه مشت شهوت و دروغ بهم تحویل میدن و اسمش رو میزارن عشق. آدمایی که زیر شکم همدیگه رو لمس میکنن و بهش میگن قلب! آدمایی که شهوت و نیازهاشون رو با اسم عشق ارضا میکنن. به همدیگه مثل یه وسیله و اشیاء نگاه میکنن و خودخواهانه فقط به فکر نیاز خودشونن، اسم عشق و عاشقی روی رابطه میزارن تا گندش در نیاد!

اما متاسفانه، تاریخ ۲۰۰۰ ساله هم نشون میده که همیشه، هر جایی از دنیا و هر زمانی از تاریخ، همیشه آدم های احمقی بودن، هستن و خواهند بود که با کلمه های قشنگی مثل عشق، خیلی راحت میشه فریبشون داد و بعد از استفاده مثل یه دستمال کاغذی کهنه دورشون انداخت…

و این از حماقت آدم هاست…!

خدای خوبم، ممنونم که به من لب دادی.
مرسی که لب هام یه ابزار تحت کنترل زیر شکمم نبود…
ممنون که به من این فرصت رو دادی که لب هام دریچه ای برای قشنگترین احساس دنیا باشه
عشق بازی با یه فرشته کوچولو… 

خدایا، من خیلی خوشبختم.
چون عشقی رو دارم، که می بینم خیلی از آدم ها شب و روز، توی کوچه و خیابون، توی دست غریب و آشنا دنبالش میگردن و… هیچوقت بهش نمیرسن.
هیچوقت نمیرسن.
هیچ وقت.

خدایا دوستت دارم.
 

چقدر دلم برای بوسه های خیس و آبدار مبینا تنگ شده… 

 

راستی تا حالا عاشق شدین؟ دوست دارین عشقتون مثل مهدی باشه یا از این عشقای.....؟؟؟ 

ادامه مطلب و یه مطلب جالب 

فراموش نشه...

ادامه مطلب ...