ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

سال نو ....

دوست ندارم مثل همه از خدا بخوام که توی زندگی هیچ غمی نباشه آخه شادی ها در کنار 

 

 غم هاست که معنا پیدا میکنه و زیبا میشه.تنها از خدا میخوام قدرت درک حضورش رو 

 

 توی لحظه های زندگی به همه ی مخلوقاتش عطا کنه که اون وقته که هیچ مشکلی توان 

 

 شکستن ما رو نداره.   

سال نو با دید نو به زندگی و فرصتی دوباره برای بهتر زیستن مبارک. 

 

ادامه مطلب فراموش نشه...بازم یه داستان....

ادامه مطلب ...

من هنوز هم بچه م.....

من دوس ندارم بزرگ شم. من دوست دارم همین جوری بمونم با همین روحیات و با همین اخلاق که همه بهم می گن تو چرا این قدر بچه ای..... لوس نیستم ها! بچه م! چرا وقتی می شینم با بچه ها صحبت می کنم و پای حرف های قشنگ و شیرین و پاک شون می شینم و از دید اونا به دنیا نگاه می کنم، همه من رو هم تو دسته ی اونا قرار می دن....


من دوست ندارم بزرگ بشم. بزرگ شدن یعنی چی.... بزرگ شدن یعنی بدجنس بشی، یعنی مسائل جنسی برات مهم بشه، یعنی به همه نارو بزنی و فقط خودت رو ببینی، یعنی جلوی این و اون گریه نکنی، یعنی خودت رو بگیری، یعنی فقط به پول و مقام فکر کنی، یعنی وقتی خنده ت می گیری بلند نخندی، یعنی به خاطر مصلحت دروغ بگی، یعنی دیگه ذوق و شوق نداشته باشی، یعنی یعنی یعنی..... اه.... همه ی خصلت های بد تو آدم بزرگا جمع می شه.


اگه بزرگ شدن به این چیزهاست من هیچ وقت دوست ندارم بزرگ شم و متنفرم از بزرگ شدن.....

من دوست دارم به علایقم برسم به خاطر دل خودم،آره! یعنی دوست دارم نقاشی بکشم، دوست دارم وسطی بازی کنم، دوست دارم بدوم، دوست دارم به تموم اتفاقات و ماجراها از دید خوبش نگاه کنم و اگه مشکلی بود اون رو برای خودم سوء تفاهم تلقی کنم، دوس دارم به تموم آدما لبخند بزنم و با تموم شون مهربون باشم، دوس دارم به همه ی اونایی که می شناسم بون هیچ چشم داشت و منتی کمک کنم و آدم بزرگا بهم نگن تو چرا اینقدر ساده ای چرا این قدر خری، من دوس دارم که به همه کمک کنم و انتظار هیچ جبرانی رو هم از هیچ کس ندارم، دوست ندارم به خاطر پول یا خانواده  یا محل زندگی دختری باهاش دوست بشم، برای من فقط خود اون پسریا دختر، اخلاقش و مهربونیش مهمه و بس،  من بدم می یاد که به کسی نارو بزنم، من بدم می یاد که برای چیزی حرص بزنم، بدم می یاد برا به دست آوردن چیزی کسی رو از خودم دل خور کنم، من دوس دارم همه جا خودم باشم، برای من فکر بقیه مهم نیست، دوس دارم وقتی توی یه جمعی هستم اطرافیانم رو شاد کنم و بخندونم شون، می خوام بین بودن و نبودن من یه فرقی باشه ، از اینکه ساکت بشینم یه جا و خودم رو بگیرم و با کسی قاطی نشم حالم به هم می خوره، دوس دارم وقتی که خوشحالم بپرم بالا و پایین، دوس دارم شلوغ بازی دربیارم، دوست دارم وقتی ناراحت می شم گریه کنم....

دوست دارم همه بدونن که من اینم.... همینه که هست.....

اگه باز هم من بچه م پس بذار بمونم. چون تا وقتی قرار باشه بزرگ شدن به معنی به دست آوردن اون صفات بالا باشه من حالم از بزرگ شدن به هم می خوره.

تو بزرگ شدن رو تو چی می بینی؟!   


 

دوستای عزیزم.....ادامه مطلب یادتون نره+نظر

ادامه مطلب ...

نه خدا...این قرارمون نبود

چی توقع داری ؟ چی می خوای؟ دنبال چی هستی؟


منتظر کی نشستی پشت پنجره؟ به کی امید بستی؟ از کیا انتظار رحم و مروت و مردانگی داری؟ از یک مشت موجود دوپای وحشی متمدن به اسم “انسان” ؟


فکر کنم متوجه نیستی!!! اشتباه گرفتی ! بهشت دو کوچه بالاتره! اینجا، این آدم ها اونی نیستن که تو فکر می کنی! اصلا متوجه هستی اینجا کجاست و این ها کی هستن؟!!!


وایسا ببینم… نه، مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم… اینجا دنیاست! همون دنیای نامرد! دنیای بی رحمی که قرن ها پیش به بهتر از تو هم رحم نکرد، پس به تو هم رحم نمی کنه، همینطور که به بعد از تو هم نخواهد کرد! اینجا دنیاست! این ها هم آدم های همین دنیا هستن! همون هایی که باعث و بانی همین دنیای کثیفن، همین آدم هان!


این آدم ها، همین هایی که هر روز می بینی، همین هایی که بهشون امید داری، ازشون انتظار آدم بودن و انسانیت داری، این ها آدمن! می فهمی؟ از همون نژادی که سالها پیش به امام حسین(ع) خیانت کردن و حتی به پسر بچه ی ۴ ماهه هم رحم نکردن، اون وقت تو ازشون انتظار ترحم داری؟ هه! چه خوش خیال! تو از آدم هایی توقع مهر و محبت و عشق داری که از نژاد کسانی هستن که به اسم آزادی و آدمیت(!) بمب و گلوله روی سر بچه های بدبخت و بی گناه افغانی و عراقی و فلسطینی میریزن! می فهمی؟ این آدم ها پست ترین و کثیف ترین نژاد موجودات زنده ان! از نژاد موجودات خونخوار و کثیفی که حتی به خودشون و هم نوع ها شون هم رحم نمی کنن. آدم هایی که هم نوع هاشون رو مثل یه گوسفند ذبح میکنن و سر می برن و بی اونکه ککشون هم بگزه با ریختن خون آدم ها شهوت حیوانی شون رو ارضا می کنن.


یه زمانی، یه جایی از دنیا، توی عصر جاهلیت برای نجات مسیح و پسر خدا و روح القدوس و جنگ صلیبی آدم میکشن، توی یه عصر دیگه و یه جای دیگه از این کره ی خاکی به اسم اسلام و قرآن، خدا رو سر بازار حراج میکنن! و سال ها بعد در عصر تمدن و آدمیت(!)، و به اسم آزادی و دموکراسی و حقوق بشر(!)، و سهم بچه های بی گناه از آدمیت و بشریت آدم ها فقط تیرچه های چوبی  میشه.یا دلتنگی واسه ی باباهاشون که گوشه زندان هستند به چه جرمی فقط به این خاطر که حقشون رو میخواستن!!!!


حالم از خودم بهم میخوره. حالم از اینکه آدمم بهم می خوره. حالم از هر چی آدم دو پاست بهم میخوره. دارم از هر چی اشرف مخلوقاته بالا میارم.


دلم میخواست یه درخت بودم، اون وقت شک ندارم از تنها چیزی که میترسیدم آدم ها بود. دلم میخواد یک درخت بودم. اما مطمئن نیستم درخت هم همینو بخواد.


دیگه نمی خوام ازتون انتظار آدمیت و آدم بودن داشته باشم. از هیچ کدومتون. آخه شما آدمین. آدم. از نسل آدم. از نسل هابیل و قابیل. من از شما آدم های برادر کش هیچ توقعی ندارم. آخه شما آدمین. حالم ازینکه مثل شما آدمم بهم میخوره. ای کاش آدم نبودم، اما واقعا معنای آدمیت رو می فهمیدم.

از همتون میترسم آدما… از همتون. دیگه نه منتظر کسی هستم که بیاد نه از کسی انتظار محبت و کمک و انسانیت دارم. بدم میاد ازتون.


ادامه مطلب و یه داستان کوچولو....

یادتون نره ها

ادامه مطلب ...

فیلسوف های کوچولو

خیلی ها تصور می کنن ما آدم ها به دنیا میایم تا بزرگ شیم. تا یاد بگیریم و کامل شیم. اما من اصلا اینطورفکر نمیکنم. بلکه کاملا برعکس، ما به دنیا نیومدیم تا یکسری چیزها رو یاد بگیریم، بلکه دنیا اومدیم تا چیزهایی روکه بلدیم از یاد نبریم، دنیا اومدیم تا یادمون بمونه چی بودیم، تا یاد بگیریم که چه جوری از یاد نبریم.


میگن: “آدما دنیا میان تا بزرگ بشن و به بلوغ و سعادت و رشد و کمال برسن.”

میگم: “سعادت و خوشبختی دقیقا اون چیزیه که با بزرگ شدن از دستش میدیم!”
انسان ها پاک به دنیا میان، بچه ها مهربونن، خوش قلبن… بچه ها از همون وقتی که از مادر زاده میشن همه چیز رو میدونن، البته همه ی چیزهای خوب رو!! شاید واسه همینه که به بچه ها میگن: “فیلسوف های کوچک”.


درست مثل ماهی کوچولویی که غرق در دریای خوشبختیه، اما داره دنبال آب میگرده، ما هم دنبال خوشبختی بودیم، چون نمی دونستیم چقدر خوشبختیم، برای اینکه هیچ وقت بدبخت نبودیم که واژه ی “خوشبختی” برامون معنا بشه، نمی تونستیم خوشبختی رو بفهمیم.


  قصه ما هم مثل همین ماهی کوچولو شد… بچه ها پاک به دنیا میان، درست در بالاترین نقطه ی قله ی خوشبختی! داستان سقوط ما بچه ها از اوج خوشبختی به حضیض بدبختی وفلاکت و بیچارگی تازه از اونجایی شروع میشه که تصمیم میگیریم خوشبخت شیم!! پس شروع میکنیم به بزرگ شدن… و همونطور که بزرگ و بزرگ تر میشیم، دلمون کوچیک و کوچیکتر میشه و خوشبختی ازمون دور و دورتر…


بزرگ میشیم تا خوشبختی رو بدست بیاریم و شروع میکنیم به تمرین فراموش کردن… فراموش کردن دنیای کودکی مون رو… اون همه قشنگی رو، لذت بستنی قیفی خوردن توی خیابون رو، صف طولانی سرسره بازی، تاب بازی با تاب کهنه و وصله پینه دار، لذت یاد گرفتن یه حرف جدید الفبا، لذت خوندن یه شعر تازه، خریدن دفتر مشق تازه…


بزرگ میشیم تا عاقل شیم، تا به رشد و تکامل برسیم؛ غافل از اینکه “بودیم”! ما عاقل بودیم، به همه چیز رسیده بودیم، از همون وقتی که قدم روی این کره ی خاکی گذاشتیم خوشبخت بودیم.


اگه عاقل بودن، اگه آدم موفق و بزرگ و مهم شدن و به رشد و سعادت رسیدن اینجوریه، اگه… اگه بزرگ شدن اینه… کاش باز هم اون بچه ی بی سعادت و کوچولوی ساده ی بی غل و غش و مهربون باشم، که بی بهونه میخندید و گریه می کرد. کاش هنوزم از خریدن یه بسته مداد شمعی به ذوق میومدم، کاش همیشه خورشید خانوم نقاشی هام می خندید، آسمونش آبی بود و زمینش سبز. کاش هنوزم میتونستم مثل بچگی هام نقاشی هام رو رنگ کنم، کاش میشد دنیای سیاه و سفید نقاشی زندگیم رو رنگارنگ کنم، درست مثل آبرنگ بچگی هام…


حالا چی؟!… نقاشی رنگارنگ کودکی مون، شده دنیای سرد و بی روح ما آدم بزرگ ها. دنیای کثیف و بی رنگ… نقاشی هایی که همیشه بهار بود و همه جا سبز بود و همه توی نقاشی مون میخندیدن، تبدیل به دنیایی شده که فقط یک فصل داره… پاییز، و آدم هایی که همیشه غمگینن، مثل پاییز، زرد زرد، آدم بزرگا همه شون بوی جدایی میدن…


ادامه مطلب و یه داستان...فراموش نشه ها

ادامه مطلب ...