ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

کودکان شهید

خداوند کودکان را خیلی دوست دارد. وقتی پدر یا مادر بوسه ای برگونه کودکش می زند برای او حسنات نوشته می شود. رسول خدا (ص) فرمود: «اگر خواستید دعایتان مستجاب شود کودکان را در جمع خود قرار دهید تا آمین بگویند.» شهادت کودکان در کربلا نشان داد برای پاسداری از دین، بچه ها هم می توانند سهم داشته باشند. همین شهادت ها بود که مردم را بیدار کرد و ستمگران را رسوا نمود. یکی از کودکانی که در تاریخ کربلا درخشید، عبدالله فرزند امام حسن (ع) است. امام حسین (ع) به بانوان فرموده بود: «نگذارید این کودک از خیمه بیرون بیاید.» اما وقتی امام حسین(ع) تنها شد و دشمن آن حضرت را محاصره کرد و از اسب به زمین انداخت؛ این کودک به سوی عمو آمد و مثل یک مرد در مقابل دشمن ایستاد و گفت: «نمی گذارم عمویم را بکشید.» دشمن سنگدل هم با شمشیری دست کودک را جدا کرد. عبدالله خودش را روی سینه امام حسین (ع) انداخت و در آغوش عمو به شهادت رسید. به جز عبدالله کودکان دیگری هم با خون خود تاریخ کربلا را نوشته اندکه خوشبوترین آنها کودک شش ماهه- حضرت علی اصغر (ع) – است که در پیشگاه خداوند خیلی آبرو دارد به باب الحوایج مشهور است.   

کربلا فقط مردانی بزرگ نداشت بلکه بزرگمردان و بزرگزنان کوچکی نیز داشت:علی اصغر...رقیه......عبدالله....سکینه......دوطفلان مسلم و...... 

آنها را هم از یاد نبریم آنان هم  بچه های فاطمه بودند  

طفلان مسلم......ادامه مطلب فراموش نشه + نظر 

ادامه مطلب ...

بچه های محرم

نه٬ به شما بچه ها زنجیر نمی دهیم.
بچه شلوغ میکنند.
عزاداری ما را به هم می ریزند.

بچه ها به گوشه حسینیه می خزند و جثه کوچکشان را پای دیوار می کشند. اندکی بعد خیسی چشمانشان را با آستین پیراهنشان خشک می کنند و می زنند به کوچه و خیابان.
زمین خاکی محله بچه ها را می پذیرد؛ با نسیمی که بوی اسپند دارد گرد هم جمع می شوند٬بغضشان می شکند و بی خجالت گریه می کنند.

بزرگترینشان پیشنهادی می دهد.به دنبال آن پول تو جیبی بچه ها روی یک دستمال کهنه جمع می شود. پول ها را می شمارند. برای بر پا کردن یک حسینیه کوچک خیلی کم است. تنها به شربت روز عاشورا می رسد.
اما نومیدی درمیانشان نیست. پول ها را در فاصله کوتاهی به یک سماور چای گرم تبدیل می کنند و سر گذر می آورند. بعد بین مردم عزادار پخش می کنند. و پولهایی که آن ها از روی رغبت داده اند را جمع می کنند و...

شب اول عزاداری هر کسی را می پذیرند. بچه های محله بالایی٬ محله پایینی همه در حسینیه کوچکی ــ که از چند تا چادر مشکی فرسوده و رنگ و رو رفته ساخته شده ــ جمع می شوند و در تاریک روشن هواست که صدای حسین جان بچه ها با ضرب آهنگ سنج و طبل می آمیزد. و شب بعد علامت چند تیغه شان که با زحمت چند نفره ساخته شده پیش می اندازند و صدای نوحه خواندن و زنجیر زدنشان پشت حسینیه بزرگتر ها در کو چه های باریک و قدیمی محله می پیچد.
*از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین...* 

 

ادامه مطلب فراموش نشه + نظر

ادامه مطلب ...

با بچه ها در نیفتید...

_ سلام._ هیچوقت با منطق بچه ها در نیفتید،‏چون جوابی براش نخواهید  داشت و حریف نمیشید، چون منطقشون در عین سادگی، دقیق و درسته.
_ پسرکوچولو با معلمش درباره ی نهنگها بحث میکرد،‏ معلم گفت از نظر فیزیکی غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،‏زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم الجثه ای است، اما حلق بسیار کوچکی دارد،پسر کوچولو پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله ی یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانی شده بود، تکرار کرد که نهنگ نمیتواند آدم را ببلعد،‏این از نظر فیزیکی غیر ممکن است،‏ پسرکوچولو گفت: بسیار خب، پس من وقتی که به بهشت رفتم، از حضرت یونس میپرسم که چطور این اتفاق افتاد، معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چی؟ پسرکوچولو با خونسردی نگاهی به معلم انداخت و گفت: در اون صورت، شما ازش بپرسید. 

 

حقته آقا معلم تا تو باشی با بچه ها در نیفتی

 

داداشی های گلم ادامه مطلب رو فراموش نکنیدا......اگه نرید پشیمون میشید

حتما سر بزنید

نظر هم که یادتون نمیره.....

ادامه مطلب ...

آن روزها کجا هستند؟

 

چقدر دلم برای بستنی هایی که هر روز از مغازه روبروی مدرسه می خریدم تنگ شده است! چه طعم خوبی می داد، طعم کودکی ام را!

چقدر دلم برای زنگ های تفریح مدرسه تنگ شده است. وای چقدر دلم آن ده دقیقه را می خواهد، دلم می خواهد باز هم دنبال هم کنیم، کاش تمام زندگیم تکرار همان ده دقیقه ی کودکیم بود! دلم می خواهد باز هم همیشه ی خدا دست و پایم از بازی های کوچه زخمی بود، و باز هم مادرم زخم های آرنجم را پانسمان می کرد.

خدایا، دلم میخواست باز هم به مهد کودک برگردم، دلم برای بازی هایش تنگ شده. چقدر دلم پسرک مهدکودکیم را می خواهد، آن پسرک که هر روز صبح یقه ی پیراهن مخملی قهوه ای رنگم را برایم می بست! کاش هنوز هم آن پسر بچه کنارم بود. کاش آن پسر بچه هیچوقت بزرگ نمی شد. کاش هیچوقت یاد نمی گرفتم دکمه های یقه ی پیراهنم را ببندم! کاش هر روز و هر روزم تکرار نبستن دکمه های پیراهنم بود، تا هر روز صبح پسر بچه ی مهربان، بی ذره ای چشم داشت آن ها را می بست.  دلم برای آن پیراهن هم تنگ شده!!

چقدر دلم می خواهد رختخوابم کنار مادرم باشد. چقدر دلم باز هم گرمای آغوش پدرم را می خواهد. چقدر دلم می خواست باز هم دست هایم بعد از خوردن بستنی چسبناک می شد، و من مجبور بودم با دست چپ با همکار پدرم دست بدهم!

خدای من، دلم برای کودکی ام تنگ شده. دلم برای آن خندیدن ها و شادی ها تنگ شده.برای آنوقت ها که بلد نبودم بند های کفشم را ببندم. خدایا، دلم می خواهد باز هم کودک شوم. از آدم بزرگ ها، و دنیای آدم بزرگ ها، متنفرم!

راستی… خدایا، پسر بچه ی کودکیم کجاست؟! چه بر سر او آمد؟ هنوز هم با آن لبخند زیبا و چشم های پاک و بی ریاست، وقتی دکمه های پیراهنم را می بست؟ یا او هم بزرگ شده…؟! شاید یکی مثل همین عروسک ها… چشم های ریمل کشیده و موهای فشن....... آخر کجایش زیباست؟!

چقدر دلم می خواهد به پسر بچه ی کودکیم می گفتم که: “آن وقت ها، چشم ها و لبخند های کودکی اش چقدر زیباتر بود!”

چقدر کودکی مان زیبا بود. دلم برای آن وقت ها تنگ شده! عجیب هوای کودکی ام را کرده ام!

پس چه شد؟ آن روز ها کجا هستند؟ واقعا، چه بر سر ما آمد…؟!!!    

 

ادامه مطلب فراموش نشه ها

یه دنیا عکس  

ادامه مطلب ...

من و خاطره هام

 تا حالا به این چندتا صفت بچه ها و دنیای قشنگ اونا توجه کردین؟
ــ دارند بازی میکنند، یه دفعه وسط بازی، به هر دلیلی باهم قهر میکنند، اما معمولا این قهرشون طولانی نیست و خیلی زود و بی هیچ کینه ای دوباره باهم آشتی میکنند. این قهر و آشتی شون خیلی دوست داشتنیه!
ــ میشینند تو دنیای بچگی خودشون، با خاک و گل و یا شن و ماسه و یا با همین خونه سازیهای پلاستیکی یه خونه میسازند که برا خودشون که خیلی هم قشنگه. گاهی زمان زیادی هم برای این ساختن صرف میکنند، اما بعداز یه مدت کوتاهی اونو خرابش میکنند. یعنی میسازند، بهش دل نمیبندند. چقدر این صفت قشنگه!!!
ــ یا مثلا یه وقتایی به یه چیزی پیله میکنند و اونو به هر قیمتی میخوانش. اونقدر گریه و پافشاری میکنند تا بدستش بیارند. تازه به همونی هم بدست آوردند باز هم دل نمیبندند. اینکه هر چیزی رو با سلاح گریه میگیرند خوب نیست؟
پیامبر میگند من این سه صفت بچه ها رو خیلی دوست دارم.
راستی شما چی؟ کدوم صفت بچه ها رو دوست دارید؟    

 

 

 

 دوستای گلم شنبه برای من فقط روز عید قربان نبود روز تولدم هم بود قرار بود این آپ رو اونروز انجام بدم اما چون آماده نبود امروز واستون میزارم 

من وخاطره هام 

یه چند خاطره شیرین.....در ادامه مطلب 

نظر هم فراموش نشه ها.......

ادامه مطلب ...