ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

کاش یکی پیدا میشد....

وقتی گناه می کنم از خودم بدم میاد. حتی وقتی گناه می کنم بازم فکر تو هستم. من از گناه بدم میاد خدا.


خدایا هر چقدرم که سخت باشه، هر چقدر هم که مشکلم بزرگ بشه، من نباید تن به گناه بدم. نمیشه خدایا. حتی اگه تو وجود نداشته باشی، حتی اگه خدایی نباشه و پاکی ای وجود نداشته باشه، بازم من نمیتونم گناه کنم. خدایا آخه من دنیام با این چیزا فرق داره!


خدایا منو ببخش. من دیگه گناه نمیکنم. قول میدم خدا. به همین اشک چشام قسم که دیگه هیچ وقت گناه نمی کنم….


من دیگه گناه نمی کنم خدا. حتی اگه تموم دنیا تنهام بزارن. حتی اگه همه ی دنیا دلم رو بشکونن. حتی اگه همیشه چشام خیس باشه.


خدایا قبول کن سخته! خدایا سخته. خدایا هر چقدرم سخت باشه، من نمیخوام گناه کنم.


خدایا تورو خدا تو بفهم. من بهشتت رو نمی خوام. من فقط از گناه بدم میاد، حتی اگه بهشت و جهنمی هم نباشه، با گناه دنیا واسم جهنم میشه و با تو بهشت.


خدایا، من دلم لذت گناه رو نمی خواد،من دلم نمی خواد از گناه لذت ببرم!


خدایا،من فقط یکی رو میخوام که بتونم واقعا دوسش داشته باشم نه اینکه بخوام تظاهر به دوست داشتن بکنم.خسته شدم از این بازی ها. چرا من اینقدر سخت گیر شدم؟؟؟چرا؟؟؟ چرا دلم هر کی رو قبول نمیکنه؟؟؟ کاش یکی پیدا میشد که واقعا دوسش داشته باشم....کاش.


خدایا کمکم میکنی؟؟؟



ادامه مطلب فراوش نشه+نظر

بازم یه داستان جالب


========================================================


روزی روزگاری گرگی بود لاغر و استخونی و به قول خودمون مردنی، آخه بیچاره تو جنگلی زندگی می کرد که پر از سگ های شکاری بود . سگهایی که خیلی خوب از اموال صاحباشون حفاظت میکردند، حتی خیلی خوب از اموالی که مال صاحباشون هم نبود حفاظت میکردند. اینجوری بود که هیچ غذایی گیر گرگ بیچاره و بدبخت نمی اومد، نه پرنده ای، نه چرنده ای، نه خزنده ای، نه رونده ای، نه ...


 

یه روز که گرگه توی جنگل نشسته بود و از فرط بیکاری به صدای قار و قور شکمش گوش میداد و احتمالا به این دور و زمونه ناسازگار (توی دلش البته) فحش و ناسزا میگفت، وسط جنگل یه سگ چاق و تپل مپل رو دید. یه لحظه پیش خودش فکر کرد: خوبه برم رمز موفقیتش رو بپرسم.

 

آروم آروم به طرف سگه حرکت کرد و سر حرف رو باهاش باز کرد ( و البته این نکته رو هم باید بگم که سگه و گرگه هر دوشون پسر بودند پس هیچ نکته منکراتی در اینجا وجود نداره.)


 

خلاصه گرگه یه جوری سر حرف رو با سگه باز کرد. احتمالا اولش یه کم در مورد وضع هوا صحبت کردند و بعد هم از مشکلات سیاسی و اقتصادی جامعه و خلاصه بحث رو به اونجایی رسوند که بتونه ازش بپرسه: تو چطوری اینقدر تپل شدی ولی من از لاغری پوست شکمم داره به کمرم میچسبه؟


سگه بادی به غب غب انداخت و گفت: خوب تو هم میتونی مثل من باشی، کاری نداره، بیا با من بریم مزرعه ما، خودم پارتیت میشم تا صاحبم استخدامت کنه، اونوقت سیل غذاست که برات سرازیر میشه.

 

 گرگه هم تا اسم استخدام و اشتغال تمام وقت و حق خوراک و مسکن و عائله مندی و بیمه رو شنید آب از لک و لوچش راه افتاد و به دنبال سگه به راه افتاد. سگه از جلو و گرگه از عقب. همینطور که میرفتن یه دفعه چشم گرگه افتاد به پشت کله سگه، دید که یه کم از مو های گردن سگه ریخته.

 

 گفت: دادا پس کلت چی شده، نکنه کچلی گرفته باشی ما هم وا بگیریم ( وا چقدر گرگه زود پسر خاله شد.) سگه گفت: درست صحبت کن، درست صحبت کن، مواظب درست صحبت کردنت باش، هیچی نشده به تو هم هیچ ربطی نداره. حالا از گرگه اصرار و از سگه انکار. آخرش سگه به حرف اومد و گفت این اثر قلاده است. گرگه گفت قلاده دیگه چه صیغه ایه ؟


 

گفت: روزها اون رو دور گردنمون میبندند ولی شبها بازش میکنن و ما می میتونیم هرجا خواستیم بریم.


گرگه گفت: یعنی شما آزاد نیستید که هر جایی که دوست دارین برین؟

سگه گفت: چرا ............ هان.......... یه جورایی نه.

 

گرگه هم از همونجا مسیرش رو 180 درجه تغییر داد و برگشت طرف جنگل و گفت اون شکم سیر و تپل ارزونی خودتون، من که نخواستم و بعد هم دمش رو گذاشت رو کولش و برگشت توی جنگل.

 

خوب حالا نتیجه های اخلاقی این قصه: 

 

1-کسانی که آزاد زندگی کردند هرگز زیر بار ظلم و بند نمیرن.

 

2- گاهی به دست آوردن رفاه بیشتر اونقدر ارزش نداره که باعث بشه آزادیهات رو از دست بدی.

 

3- خیلی ها هستند که برای اینکه شکمشون رو پر کنن آزادیشون رو میفروشن.

 

4- آخه از کی تا حالا گرگ به خودش جرئت داده که بیاد راست راست با سگ حرف بزنه؟

 

5- اصلا سگه اون وقت روز توی جنگل چی کار میکرده؟

 

6- به نظر شما اگر گرگه حرفهای سگه رو گوش میداد و باهاش به مزرعه میرفت، صاحب سگه تا چشمش به گرگه می افتاد، تفنگ رو بر نمیداشت و دخل گرگه رو نمی آورد؟

نظرات 52 + ارسال نظر
سما یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 17:27 http://www.sama20a.blogfa.com

آریا حان من نمیدونم تو وب خودم چه جوری باید جواب نظراتو بدم بهم یاد میدی ممنون میشم

باشه سما خانم میام توی وبت بهت میگم

سما دوشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:48

سلام ممنون عزیز واسه چی میخوای ولش کنی وبتو

سلام.واسه اینکه نه وقتش رو دارم نه حالشو. حال مطلب پیدا کردن یا مطلب نوشتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد