ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

ღ♥*•سرزمین آرزوها•.ღ*•

اگر خدا آرزویی را در دل تو انداخت بدان توانایی رسیدن به آن را در تو دیده...

بوسه های خیس یه فرشته کوچولو

عشق یعنی چی؟ اصلا به عشق اعتقاد دارید؟ عشق رو چی معنا میکنید؟ شاید نوشته ی مهدی معنای ناگفته تری از عشق رو بگه...عشق به معنای واقعی..... 

******  

****** 

هیچوقت نتونستم مثل خیلی از آدما منکر وجود چیزی به اسم عشق بشم. با وجود اینکه خیلی از آدم ها دروغ شنیدم و بیشتر از همه خیانت دیدم و شنیدم. با اینکه قلبم رو شکوندن و فقط به جرم اینکه نمی خواستم مثل خیلیا گرگ باشم، بره هه واسم از گرگ هم درنده تر شدن، با اینکه می بینم چه جوری آدما روی خودخواهی هاشون اسم عشق رو میزارن، اما باز هم نمیتونم منکر وجود چیزی با نام عشق بشم و قیدش رو بزنم. 


آخه مگه میشه چیزی رو انکار کرد که لحظه لحظه دارم حسش می کنم و نفس نفس زندگیم باهاش زندگی میکنم؟! 

من میفهمم عشق رو، من حس کردم عشق رو، اون وقتی که نصفه های اون شب، با آهنگ معین برای خواهر کوچیکم گریه می کردم. وقتی یادم میاد که چه جوری با گریه از خدا میخواستم که اون دندون مبینا که وقتی زمین خورد افتاده، درست بشه و در عوض خدا همه چیزم رو ازم بگیره… 


آخه، فکر میکردم که مبینا بزرگ میشه، میترسیدم وقتی بزرگ بشه به خاطر اینکه یکی از دندونهاش نیست بچه ها مسخره اش کنن، غصه اش بگیره، گریه کنه…

آخه به خود خدا قسم، تموم زندگیم اون خنده های مبیناس… همه کار میکنم تا فقط اون بخنده…
 

خدایا، تو رو خدا، نشه که غم رو لباش بشینه. نشه که چشم هاش خیس باشه، خدایا تورو خدا نزار اون غصه اش بگیره. خدایا، نشه که لب هاش، لب پاییز رو ببوسه…

فکر میکنم اگه قراره چیزی به اسم “عشق” وجود داشته باشه، باید یه همچین شکلی باشه… فرقی نمیکنه عشق بین خواهر برادر، زن و شوهر، دختر پسر، عشق به خدا، یا هر چیز دیگه. عشق عشقه! این ما آدما هستیم که برای اینکه گند کاری و کثافت کاری هامون رو با کلمات قشنگ بپوشونیم تا بوی گندش در نیاد، روی اون کثافت کاری اسم عشق گذاشتیم. اونقدر هم به خودمون تلقین کردیم، که باورمون شده عشق یعنی این! 

شاید اگه مبینا رو نداشتم و یه فرشته کوچولو عشق رو واسم معنا نمی کرد، هیچوقت دروغی به این بزرگی رو باور نمی کردم. دروغ قشنگی به اسم “عشق”!

شاید اگه تو هم یه دختر کوچولوی مهربون از رفتنت به سفر ناراحت بشه و بعد رفتنت فقط چون نتونسته باهات خداحافظی کنه، گریه کنه و وقتی گریه می کنی، همپای تو اشک از چشم های قشنگش بریزه و صادقانه و بی ریا باهات گریه کنه و اشک هات رو با دست هی کوچولوش پاک کنه. وقتی غصه داری، همش قلقلکت بده و بخندونتت. 

وقتی واست نقاشی های خوشگل خوشگل بکشه و بالای تپه ی نقاشیش یه کلبه بکشه که بالای اون نوشته: “کلبه ی مهدی و مبینا”. وقتی واست نامه بنویسه که: “داداش من خیلی تو رو دوست دارم. میدونی عزیزم. درساتو خوب بخون تا من بیام پیشت. درظم(=درضمن) مواظب خودت باش. فدات آبجی. همیشه با تو. امضا : مبینا” و دور نامه ای رو که برات نوشته میسوزونه تا رمانتیک بشه! 

اون وقت، مثل من حتما می فهمیدی که عشق اصلا اون چیزی نیست که توی فیلم ها نشونت دادن و توی قصه ها یادت… 

شاید من نتونم بگم عشق چیه. انگار گفتن بعضی چیزها با لغات و کلمات سخته، وقتی هنوز لغتی که باید اختراع نشده باشه!
 

اگه عشق فقط یه افسانه و یه دروغ زیبا برای تحمل نازیبایی های آدم ها نباشه و هنوز چیزی به نام عشق توی دل ما آدما وجود داشته باشه، باید یه همچین شکللی باشه… 

آره… عشق باید یه چیزی توی مایه های اون وقتی باشه که دارم از خواب میمیرم، ولی باز هم با مبینا هواپیما بازی میکنم…
 

مثل وقتی که برای اون مداد رنگی ۲۴ رنگ خریدم اما برای خودم ۱۲ رنگ.
مثل اون وقتی که بهم میگه: “داداش فردا امتحان دارم، برام دعا کن!”
مثل وقتی که بهم میگه: “قبل خواب یادت نره که (قل هو اللهُ احد) بخونی”
مثل اون وقتی بهم تلفن میکنه که منم برم آبمیوه ام رو بخورم، چون چند صد کیلومتر اونورتر اون هم داره از همون آب میوه میخوره!
مثل همین الآن که دلم براش خیلی تنگ شده
مثل چند ساعت پیش که گریه ام گرفته بود…
 

عشق باید یه همچین چیزی باشه… عشق باید چیز خوشمزه ای باشه! بایست طعم اون پاستیلی رو بده که میدونم مبینا خیلی دوست داره. 


عشق بایست طعم اون بستنی ۱۰۰ تومنی رو بده که واسه خودم خریدم، وقتی برای اون بستنی ۱۰۰۰ تومنی گرفته بودم… یا شاید طعم اون گاز از بستنی مبینا، که به زور بهم می داد… 

آره… عشق باید یه همچین چیزی باشه. مثل وقتی مبینا قاشق پر از شکلات صبحانه رو توی دهنم میزاره و بدون اینکه تمیز و کثیف بودن قاشق براش مهم باشه، باقیمونده ی شکلات دهنی منو از روی قاشقی که از آب دهنم خیسه میخوره…
 

مثل وقتی که خودم رو شکل بچه ها میکنم تا همبازی خوبی براش باشم. 


وقتی اینقدر بهش فکر میکنم که شبیه اون شدم. اونقدر که دوستم با شوخی گفت که شیزوفرنی دارم! وقتی دوست هام مسخره ام میکنن که رفتارم شبیه بچه های مهد کودکی میمونه.
 

مثل وقتی که همیشه وقت برگشتنم به خونه، براش خوراکی میگیرم، تا منو دوستم داشته باشه! 

آره، به گمونم عشق باید یه همچین چیزی باشه. مثل اون وقتی که مبینا رو می بوسم.
آخ که چه حس خوبی بهم میده، وقتی از لب هاش بوسه می گیرم…
این بوسیدن من، چقدر شبیه بوسیدن لب دوست دختر دوست پسر ها وقتی از هم کام میگیرن میمونه. و چقدر با اون ها فرق داره!!!
 

مطمئنم اگه آدم ها میدونستن بوسیدن لب های یه دختر بچه، یه فرشته کوچولو، چه طعم خوبی میده، هیچوقت حاضر نمیشدن لب هاشون رو به لب های هر کسی بچسبونن و بوسه هاشون رو خرج شهوت و هوس نمیکردن، وهیچوقت روی لب بازی های دختر و پسرها اسم “عشق بازی” نمیزاشتن! 

خدایا، دلم برای آدم هات میسوزه. آدمایی که یه مشت شهوت و دروغ بهم تحویل میدن و اسمش رو میزارن عشق. آدمایی که زیر شکم همدیگه رو لمس میکنن و بهش میگن قلب! آدمایی که شهوت و نیازهاشون رو با اسم عشق ارضا میکنن. به همدیگه مثل یه وسیله و اشیاء نگاه میکنن و خودخواهانه فقط به فکر نیاز خودشونن، اسم عشق و عاشقی روی رابطه میزارن تا گندش در نیاد!

اما متاسفانه، تاریخ ۲۰۰۰ ساله هم نشون میده که همیشه، هر جایی از دنیا و هر زمانی از تاریخ، همیشه آدم های احمقی بودن، هستن و خواهند بود که با کلمه های قشنگی مثل عشق، خیلی راحت میشه فریبشون داد و بعد از استفاده مثل یه دستمال کاغذی کهنه دورشون انداخت…

و این از حماقت آدم هاست…!

خدای خوبم، ممنونم که به من لب دادی.
مرسی که لب هام یه ابزار تحت کنترل زیر شکمم نبود…
ممنون که به من این فرصت رو دادی که لب هام دریچه ای برای قشنگترین احساس دنیا باشه
عشق بازی با یه فرشته کوچولو… 

خدایا، من خیلی خوشبختم.
چون عشقی رو دارم، که می بینم خیلی از آدم ها شب و روز، توی کوچه و خیابون، توی دست غریب و آشنا دنبالش میگردن و… هیچوقت بهش نمیرسن.
هیچوقت نمیرسن.
هیچ وقت.

خدایا دوستت دارم.
 

چقدر دلم برای بوسه های خیس و آبدار مبینا تنگ شده… 

 

راستی تا حالا عاشق شدین؟ دوست دارین عشقتون مثل مهدی باشه یا از این عشقای.....؟؟؟ 

ادامه مطلب و یه مطلب جالب 

فراموش نشه...

ادامه مطلب ...

سال نو ....

دوست ندارم مثل همه از خدا بخوام که توی زندگی هیچ غمی نباشه آخه شادی ها در کنار 

 

 غم هاست که معنا پیدا میکنه و زیبا میشه.تنها از خدا میخوام قدرت درک حضورش رو 

 

 توی لحظه های زندگی به همه ی مخلوقاتش عطا کنه که اون وقته که هیچ مشکلی توان 

 

 شکستن ما رو نداره.   

سال نو با دید نو به زندگی و فرصتی دوباره برای بهتر زیستن مبارک. 

 

ادامه مطلب فراموش نشه...بازم یه داستان....

ادامه مطلب ...

من هنوز هم بچه م.....

من دوس ندارم بزرگ شم. من دوست دارم همین جوری بمونم با همین روحیات و با همین اخلاق که همه بهم می گن تو چرا این قدر بچه ای..... لوس نیستم ها! بچه م! چرا وقتی می شینم با بچه ها صحبت می کنم و پای حرف های قشنگ و شیرین و پاک شون می شینم و از دید اونا به دنیا نگاه می کنم، همه من رو هم تو دسته ی اونا قرار می دن....


من دوست ندارم بزرگ بشم. بزرگ شدن یعنی چی.... بزرگ شدن یعنی بدجنس بشی، یعنی مسائل جنسی برات مهم بشه، یعنی به همه نارو بزنی و فقط خودت رو ببینی، یعنی جلوی این و اون گریه نکنی، یعنی خودت رو بگیری، یعنی فقط به پول و مقام فکر کنی، یعنی وقتی خنده ت می گیری بلند نخندی، یعنی به خاطر مصلحت دروغ بگی، یعنی دیگه ذوق و شوق نداشته باشی، یعنی یعنی یعنی..... اه.... همه ی خصلت های بد تو آدم بزرگا جمع می شه.


اگه بزرگ شدن به این چیزهاست من هیچ وقت دوست ندارم بزرگ شم و متنفرم از بزرگ شدن.....

من دوست دارم به علایقم برسم به خاطر دل خودم،آره! یعنی دوست دارم نقاشی بکشم، دوست دارم وسطی بازی کنم، دوست دارم بدوم، دوست دارم به تموم اتفاقات و ماجراها از دید خوبش نگاه کنم و اگه مشکلی بود اون رو برای خودم سوء تفاهم تلقی کنم، دوس دارم به تموم آدما لبخند بزنم و با تموم شون مهربون باشم، دوس دارم به همه ی اونایی که می شناسم بون هیچ چشم داشت و منتی کمک کنم و آدم بزرگا بهم نگن تو چرا اینقدر ساده ای چرا این قدر خری، من دوس دارم که به همه کمک کنم و انتظار هیچ جبرانی رو هم از هیچ کس ندارم، دوست ندارم به خاطر پول یا خانواده  یا محل زندگی دختری باهاش دوست بشم، برای من فقط خود اون پسریا دختر، اخلاقش و مهربونیش مهمه و بس،  من بدم می یاد که به کسی نارو بزنم، من بدم می یاد که برای چیزی حرص بزنم، بدم می یاد برا به دست آوردن چیزی کسی رو از خودم دل خور کنم، من دوس دارم همه جا خودم باشم، برای من فکر بقیه مهم نیست، دوس دارم وقتی توی یه جمعی هستم اطرافیانم رو شاد کنم و بخندونم شون، می خوام بین بودن و نبودن من یه فرقی باشه ، از اینکه ساکت بشینم یه جا و خودم رو بگیرم و با کسی قاطی نشم حالم به هم می خوره، دوس دارم وقتی که خوشحالم بپرم بالا و پایین، دوس دارم شلوغ بازی دربیارم، دوست دارم وقتی ناراحت می شم گریه کنم....

دوست دارم همه بدونن که من اینم.... همینه که هست.....

اگه باز هم من بچه م پس بذار بمونم. چون تا وقتی قرار باشه بزرگ شدن به معنی به دست آوردن اون صفات بالا باشه من حالم از بزرگ شدن به هم می خوره.

تو بزرگ شدن رو تو چی می بینی؟!   


 

دوستای عزیزم.....ادامه مطلب یادتون نره+نظر

ادامه مطلب ...

نه خدا...این قرارمون نبود

چی توقع داری ؟ چی می خوای؟ دنبال چی هستی؟


منتظر کی نشستی پشت پنجره؟ به کی امید بستی؟ از کیا انتظار رحم و مروت و مردانگی داری؟ از یک مشت موجود دوپای وحشی متمدن به اسم “انسان” ؟


فکر کنم متوجه نیستی!!! اشتباه گرفتی ! بهشت دو کوچه بالاتره! اینجا، این آدم ها اونی نیستن که تو فکر می کنی! اصلا متوجه هستی اینجا کجاست و این ها کی هستن؟!!!


وایسا ببینم… نه، مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم… اینجا دنیاست! همون دنیای نامرد! دنیای بی رحمی که قرن ها پیش به بهتر از تو هم رحم نکرد، پس به تو هم رحم نمی کنه، همینطور که به بعد از تو هم نخواهد کرد! اینجا دنیاست! این ها هم آدم های همین دنیا هستن! همون هایی که باعث و بانی همین دنیای کثیفن، همین آدم هان!


این آدم ها، همین هایی که هر روز می بینی، همین هایی که بهشون امید داری، ازشون انتظار آدم بودن و انسانیت داری، این ها آدمن! می فهمی؟ از همون نژادی که سالها پیش به امام حسین(ع) خیانت کردن و حتی به پسر بچه ی ۴ ماهه هم رحم نکردن، اون وقت تو ازشون انتظار ترحم داری؟ هه! چه خوش خیال! تو از آدم هایی توقع مهر و محبت و عشق داری که از نژاد کسانی هستن که به اسم آزادی و آدمیت(!) بمب و گلوله روی سر بچه های بدبخت و بی گناه افغانی و عراقی و فلسطینی میریزن! می فهمی؟ این آدم ها پست ترین و کثیف ترین نژاد موجودات زنده ان! از نژاد موجودات خونخوار و کثیفی که حتی به خودشون و هم نوع ها شون هم رحم نمی کنن. آدم هایی که هم نوع هاشون رو مثل یه گوسفند ذبح میکنن و سر می برن و بی اونکه ککشون هم بگزه با ریختن خون آدم ها شهوت حیوانی شون رو ارضا می کنن.


یه زمانی، یه جایی از دنیا، توی عصر جاهلیت برای نجات مسیح و پسر خدا و روح القدوس و جنگ صلیبی آدم میکشن، توی یه عصر دیگه و یه جای دیگه از این کره ی خاکی به اسم اسلام و قرآن، خدا رو سر بازار حراج میکنن! و سال ها بعد در عصر تمدن و آدمیت(!)، و به اسم آزادی و دموکراسی و حقوق بشر(!)، و سهم بچه های بی گناه از آدمیت و بشریت آدم ها فقط تیرچه های چوبی  میشه.یا دلتنگی واسه ی باباهاشون که گوشه زندان هستند به چه جرمی فقط به این خاطر که حقشون رو میخواستن!!!!


حالم از خودم بهم میخوره. حالم از اینکه آدمم بهم می خوره. حالم از هر چی آدم دو پاست بهم میخوره. دارم از هر چی اشرف مخلوقاته بالا میارم.


دلم میخواست یه درخت بودم، اون وقت شک ندارم از تنها چیزی که میترسیدم آدم ها بود. دلم میخواد یک درخت بودم. اما مطمئن نیستم درخت هم همینو بخواد.


دیگه نمی خوام ازتون انتظار آدمیت و آدم بودن داشته باشم. از هیچ کدومتون. آخه شما آدمین. آدم. از نسل آدم. از نسل هابیل و قابیل. من از شما آدم های برادر کش هیچ توقعی ندارم. آخه شما آدمین. حالم ازینکه مثل شما آدمم بهم میخوره. ای کاش آدم نبودم، اما واقعا معنای آدمیت رو می فهمیدم.

از همتون میترسم آدما… از همتون. دیگه نه منتظر کسی هستم که بیاد نه از کسی انتظار محبت و کمک و انسانیت دارم. بدم میاد ازتون.


ادامه مطلب و یه داستان کوچولو....

یادتون نره ها

ادامه مطلب ...

فیلسوف های کوچولو

خیلی ها تصور می کنن ما آدم ها به دنیا میایم تا بزرگ شیم. تا یاد بگیریم و کامل شیم. اما من اصلا اینطورفکر نمیکنم. بلکه کاملا برعکس، ما به دنیا نیومدیم تا یکسری چیزها رو یاد بگیریم، بلکه دنیا اومدیم تا چیزهایی روکه بلدیم از یاد نبریم، دنیا اومدیم تا یادمون بمونه چی بودیم، تا یاد بگیریم که چه جوری از یاد نبریم.


میگن: “آدما دنیا میان تا بزرگ بشن و به بلوغ و سعادت و رشد و کمال برسن.”

میگم: “سعادت و خوشبختی دقیقا اون چیزیه که با بزرگ شدن از دستش میدیم!”
انسان ها پاک به دنیا میان، بچه ها مهربونن، خوش قلبن… بچه ها از همون وقتی که از مادر زاده میشن همه چیز رو میدونن، البته همه ی چیزهای خوب رو!! شاید واسه همینه که به بچه ها میگن: “فیلسوف های کوچک”.


درست مثل ماهی کوچولویی که غرق در دریای خوشبختیه، اما داره دنبال آب میگرده، ما هم دنبال خوشبختی بودیم، چون نمی دونستیم چقدر خوشبختیم، برای اینکه هیچ وقت بدبخت نبودیم که واژه ی “خوشبختی” برامون معنا بشه، نمی تونستیم خوشبختی رو بفهمیم.


  قصه ما هم مثل همین ماهی کوچولو شد… بچه ها پاک به دنیا میان، درست در بالاترین نقطه ی قله ی خوشبختی! داستان سقوط ما بچه ها از اوج خوشبختی به حضیض بدبختی وفلاکت و بیچارگی تازه از اونجایی شروع میشه که تصمیم میگیریم خوشبخت شیم!! پس شروع میکنیم به بزرگ شدن… و همونطور که بزرگ و بزرگ تر میشیم، دلمون کوچیک و کوچیکتر میشه و خوشبختی ازمون دور و دورتر…


بزرگ میشیم تا خوشبختی رو بدست بیاریم و شروع میکنیم به تمرین فراموش کردن… فراموش کردن دنیای کودکی مون رو… اون همه قشنگی رو، لذت بستنی قیفی خوردن توی خیابون رو، صف طولانی سرسره بازی، تاب بازی با تاب کهنه و وصله پینه دار، لذت یاد گرفتن یه حرف جدید الفبا، لذت خوندن یه شعر تازه، خریدن دفتر مشق تازه…


بزرگ میشیم تا عاقل شیم، تا به رشد و تکامل برسیم؛ غافل از اینکه “بودیم”! ما عاقل بودیم، به همه چیز رسیده بودیم، از همون وقتی که قدم روی این کره ی خاکی گذاشتیم خوشبخت بودیم.


اگه عاقل بودن، اگه آدم موفق و بزرگ و مهم شدن و به رشد و سعادت رسیدن اینجوریه، اگه… اگه بزرگ شدن اینه… کاش باز هم اون بچه ی بی سعادت و کوچولوی ساده ی بی غل و غش و مهربون باشم، که بی بهونه میخندید و گریه می کرد. کاش هنوزم از خریدن یه بسته مداد شمعی به ذوق میومدم، کاش همیشه خورشید خانوم نقاشی هام می خندید، آسمونش آبی بود و زمینش سبز. کاش هنوزم میتونستم مثل بچگی هام نقاشی هام رو رنگ کنم، کاش میشد دنیای سیاه و سفید نقاشی زندگیم رو رنگارنگ کنم، درست مثل آبرنگ بچگی هام…


حالا چی؟!… نقاشی رنگارنگ کودکی مون، شده دنیای سرد و بی روح ما آدم بزرگ ها. دنیای کثیف و بی رنگ… نقاشی هایی که همیشه بهار بود و همه جا سبز بود و همه توی نقاشی مون میخندیدن، تبدیل به دنیایی شده که فقط یک فصل داره… پاییز، و آدم هایی که همیشه غمگینن، مثل پاییز، زرد زرد، آدم بزرگا همه شون بوی جدایی میدن…


ادامه مطلب و یه داستان...فراموش نشه ها

ادامه مطلب ...